شعرزیبا |
از لـات هـای کـوچـه ، بَـرَم حـرف می زنـنـد
عـمـه ،،، ز پـاره ی جـگـرم حـرف می زنـنـد
سنگی بـه دست بـچه و پیر و جوانشان
گـویـا کـه از سـر پـدرم حـرف می زنـنـد
وقتی که زجر چکمه ی خود می کند تمیز
مـَردم ز درد ایـن کـمـرم ، حـرف می زنـنـد
هـم می زنـنـد بـر تـن مـن، کـعـب نـیـزه هـم
از زخـم هـای بـال و پـرم حــرف می زنـنـد
قَـدّم بـه ارتـفـاع لـگـدهـا نـمی رســـیـد ….
از ضـربه ای که زد بـه سرم حـرف می زنـنـد
از دامـنـی کـه ظـهـر عـطـش گـُر گـرفـت و از
بـی حـرمـتـی بـه اهـل حـرم حـرف می زنـنـد
نُـقـل مـجـالـس اسـت هـمـیـن واژه ی “کنیز”
ایـن جـا ز واژه ی “بـخـَرَم” حـرف می زنـنـد !!!
ازت بپرسم راستی یه چیزی
بـگو بابایی ، چـیـه کـنیـزی ؟!
فرم در حال بارگذاری ...