دلنوشته ای ساده ... اما با بغض ... |
سلام آقا!!
این روزها حال و هویی دارد دلم که انگار هر لحظه ای تکه از وجودم را جدا می کنند و ….
این روزها دیدن زائران و عاشقان حرمت که همه فقط و فقط کوله باری از آذوقه که بر شانه می کشند حال دلم را هوایی می کند…
می گویند و می دانم که کوله بار آذوقه بهانه ای است برای راهی شدن وگرنه اصل دلی است که مالامال ازعشق اربابی چون حسین و دلبری چون ابوالفضل است که همه ی راه را برایشان هموار و سهل می کند…
می دانم آمدن به دیدار یار لیاقت می خواهد، لیاقتی از جنس لیاقت حر، وفاداری می خواهد، وفایی از جنس وفای علمدار ابوالفضل؛ آرامش و اطمینان خاطر می خواهد،اطمینانی از جنس اطمینان علی اکبر و علاقه ای به شهادت از جنس علاقه قاسم…
این روزها حال و هوای دل و چشمان من حکایت از باران بهاری دارد که بی مقدمه شروع به ریزش می کند؛ هر جا، هر لحظه و در هر حالتی…
این روزها نوای حلالم کنید، عازمم؛ روحم را به آسمانی می کشاند که گویی نوای هل من ناصر ینصرنی که 1400 سال پیش در سرزمین نینوا بلند شد اکنون فوج فوج پاسخ گفته می شود…
حسین جان! من لایق دعوتت نبودم ارباب!!
دلم بهانه ای برای گریستن می خواست اما بین الحرمین جایی برای من نداشت…
گدرنامه، خداحافظی، التماس دعا، و … همه و همه برای من آرزو است، هر چند میدانم که آرزو بر جوانان عیب نیست…اما آقای من، من از جوانی فقط نامش را بر دوش میکشم من به عشق تو و ابوالفضلت پیر شده ام …
لیاقت زیارتت را که ندارم لااقل لیاقت نوکری ات را ازمن نگیر …
فرم در حال بارگذاری ...